محل تبلیغات شما


سیدرضا میر

شماره: 92


گردنبندِ گرانبهای خانمِ حاجی آجیلی ظاهرا به سرقت رفته بود!

و حاجی شک و گمانش به اسمال سیخی(1) می رفت.

می گفت سال گذشته که با خانواده از مسافرت برگشته اند پشت در حیاط بدون کلید خسته و درمانده می مانند و چون روز تعطیل بوده و به کلیدساز دسترسی  نبوده به ناگزیر از اسمال خواهش کرده اند از راه کانال کولر به داخل ساختمان رفته و از کمدی دسته کلید یدکی را بردارد و در و پنجره ها را باز کند.

اینک حاجی باور داشت تنها اسمال کبوتر باز! از داخل اتاق ها شناخت دارد! به همین دلیل او و اطرافیانش بارها اسمال را مورد پرسش و مواخذه  قرار دادند که قهر و گوشه گیری او را به دنبال داشت.

همان روزها حاجی خانه اش را می کوبید تا به آپارتمان تبدیل کند. روزی که درختِ کهنسال حیاط را می بریدند، لانه ی کلاغی بر زمین افتاد که توجه همه را جلب کرد!

درخشش گردنبند در تابش آفتاب چشمها را خیره کرده بود!!! حاجی آجیلی در پشت برق شادی چشمهایش احساس کرد بار سنگینی  از مسئولیت بر دوش دارد به جستجوی اسمال سیخی شتافت.

گفتند از شدت تاثــر در خدمت هلال احمر به کمک سیل زدگان رفته.


1) به داستانکهای شماره 14 و 89 رجوع شود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها