سیدرضا میر
شماره:94
ما بچه ها از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم!
ایام عید نوروز راهی سفر شدیم.
جاده ها را پشت سر می گذاشتیم و از جاهای دیدنی فیلم و عکس می گرفتیم.
گاه گاهی باران بهاری بر لطافت هوا می افزود.
نزدیک شیراز مامان گفت: اول به سلام شاه چراغ می ریم!»
خواهرم گفت:از خواجه شیراز فال می گیریم!»
برادرم که شیفته ی آثار تاریخی بود صداش درآمد: تخت جمشید رو با حوصله می گردیم!» و بابا لبخند ن گفت:{ از استاد سخنِمشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست.}(1) غافل نشیم!»
باران شدت گرفته بود و سریع سیل آسا شد! از سر و صورت بابا عرق می چکید!
مامان ذکر می گفت.
و دیدیم که اتومبیل ما شبیه جعبه ای فی با غرش سیلاب به هر سویی کشیده می شد و تلاش بابا این بود که آن را به سمتی سوق دهد!
خواهر و برادرم جیغشان را در گلو خفه می کردند. من به یاد غزلی افتادم: ای دل ارسیل فنا بنیاد هستی بر کَنَد - چون .(2)»
با دیدن حال و فضای هولناک اشک بی امان به صورت و لباسم می ریخت.
که اتومبیل ما لابه لای مینی بوس و تنه و شاخه های درختی خوابیده گیر کرد.
مردمی شتابان به سوی ما می دویدند.
ماشینهایی را می دیدیم که آب می برد .
و فریادهای را می شنیدم که خدا را صدا می زدند.
در بیمارستان از خود می پرسیدم چرا همیشه به یاد خدا نیستیم!!؟
1)سعدی
2)حافظ
درباره این سایت