محل تبلیغات شما



سیدرضا میر


شماره 98




اسمال سیخی(1) چند روزی میشد که سیاه می پوشید و غمگین به نظر می رسید.

او کسی را نداشت تا درفقدانش عزادار شود!

ش زندگی می کرد که مثل خودش لاغر و چالاک بود.

تصمیم گرفتم حالی از او بپرسم.

پشت بام پس از صحبت های معمولی که غم نهفته اش در کلامش آشکار می شد، گفتگو را به جایی رساندم که مقصودم بود و اسمال هم بدش نمی آمد عقده گشایی کند:


این آفتاب بهاری کار دستم داد! یه بعد از ظهری کبوترامو پرواز دادم و چون خیلی خسته بودم روی زیلو نشستم. آفتاب دلچسب استخونامو گرم و سست کرد. دراز کشیدم. کرختی و بی رمقی بدنمو گرفت. نفسم به شماره افتاد و پلکهای سنگین شده ام بهم چسبیدن. یه وقت چشامو باز کردم که هوا تاریک و کبوترام کف بام می چرخیدن و بی تابی می کردن فوری اونارو به لونه فرستادم که متوجه شدم چن تا غائبن.

دلم خالی شد، گربه ها.

آخه وقتی عاشق باشی.

 گوشه بام پرهای سفید و خونین و مالینشونو رو باد به بازی گرفته بود.»

محض همدردی گفتم: یکی دو تاشونو بزنی دیگه نمیان!»

جواب داد: اون حیوونا دنبال غذان.

من غفلت کردم. تنبیه منم همین غصه ی عشقه.»

گفتم: گرفتم! مرد عاشق! پس سوگوار عشقی! تسلیت!»



1) به داستانک شماره 14 و 89 رجوع شود




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها